از تاکسی که پیاده می شدم دیدم از چند قدمی من می آیی، نمی دونم در تاکسی را بستم یا نه !؟ اصلا یادم رفت که من کجا هستم ! تو مرا بردی به روزهای دورِ نزدیک و حیران و آواره رهایم کردی... و می دانی که مرا توان دوباره نگاه کردن به تو نیست! تو مانند آفتاب ظهر تابستان بر بلندای زمین هستی که چشمها را باید بر آن بست و رفت به سایه! ولی کجاست سایه؟! وقتی که تو همه جا هستی..!
گفته بودم باید فراموشت کنم ، نشد که نشد! گفته بودم که روز نو ، کس دیگری میشوم نشد که نشد ... هنوز هم ، همان نوجوانی هستم که با دیدنت طبش قلب آزارم میدهد و مجنون وار به خود میگویم که دیگر دوستش ندارم ... ولی مگر میشود عزیز دوست داشتنی را دوست نداشت...؟!
چه کسی گفته که فراموش میشوی !؟ باور کن هنوز هم معشوق نابی هستی که نه به تو خواهم رسید و نه از تو دور خواهم شد! این برزخ تحفه ایست از تو که دمساز لحظه به لحظه ی من شده است...دیگر چه میخواهی...!؟